این وبلاگ متاسفانه دیگه آپ نمی شود و دلیل بسته نشدنش هم این هست که می خواهم به عنوان یک یادگاری بماند...
همه شما را به ایزد منان می سپارم!
برای دوستان قدیم هم بگم هر کس کاری داشت تو قسمت نظرات بگه،خدا یار و نگهدار شما...
زیر این مطلب یک شعر می نویسم از ذهن خودم و این شعر را دقیقا پس از اتمام جمله ام شروع می کنم به امید آن که به یادگار بماند برای همه شما و من ...
بمان ای مهربان با این دل خسته
بمان ای جاودان با این من تنها
ز این دوری دلم خاموشِ خاموش است
ز این غم ها تنم بیهوشِ بیهوش است
بگو من تا به کی خاموش باشم ای کبوتر
بگو من تا کجا مدهوش باشم ای قناری
ز این طوفان و سیلاب غم تو
دلم مانند پاییز و خزان شد
بگو من تا به کی باشم در این راه
بگو مقصد چه می باشد مسافر
ز مستی بی امان فریاد سازم
ز هستی جان خود آزاد سازم
بگو ای ساقیا باده نشینم
بگو آن جام و باده کی ببینم
ز این دنیا ندیدم خیر و برکت بر حذر باش
ز این عالم نکردم ظلم و محنت با خبر باش
بگو آن کوه را تا کی توان ریخت
بگو آن مرده را تا کی توان زد
ز سنگ این بنا نابود گشتم
ز بار این گنه مفقود گشتم
بگو جانا گناهم چیست آخر
بگو ساقی پناهم کیست آخر
ز عشق تو خزان گشته دل من
ز این باران نهان گشته تن من
بگو ای مهربان تا کی بخوانم
بگو من تا کجا باید بمانم
پایان
نظرات شما عزیزان: